سلام!

می نویسیم!

سلام

چند روزه دارم به یه دوست خوب و مهربون فکر می کنم. نتیجه اش اینکه حسِ این شعر احمد شاملو در من زنده شد:

 

دیگر جا نیست
قلب‌ات پُراز اندوه است
آسمان‌های ِ تو آبی‌رنگی‌ی ِ گرمایش را از دست داده است

زیر ِ آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زند‌گی می‌کنی
بر زمین ِ تو، باران، چهره‌ی ِ عشق‌های‌ات را پُرآبله می‌کند
پرند‌گان‌ات همه مرده‌اند
در صحرائی بی‌سایه و بی‌پرنده زند‌گی می‌کنی
آن‌جا که هر گیاه در انتظار ِ سرود ِ مرغی خاکستر می‌شود.

دیگر جا نیست
قلب‌ات پُراز اندوه است

خدایان ِ همه آسمان‌های‌ات

 

 

بر خاک افتاده‌اند

چون کودکی
بی‌پناه و تنها مانده‌ای
از وحشت می‌خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می‌دهد.


این است انسانی که از خود ساخته‌ای
از انسانی که من دوست می‌داشتم
که من دوست می‌دارم.

دوشادوش ِ زندگی

 

 

در همه نبردها جنگیده‌بودی

نفرین ِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد

مرا در برابر ِ تنهائی

 

 

به زانو در می‌آوری.


آیا تو جلوه‌ی ِ روشنی از تقدیر ِ مصنوع ِ انسان‌های ِ قرن ِ مائی؟ ــ
انسان‌هائی که من دوست می‌داشتم
که من دوست می‌دارم؟

دیگر جا نیست
قلب‌ات پُراز اندوه است.


می‌ترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زند‌گی می‌ترسی
از مرگ بیش از زند‌گی
از عشق بیش از هر دو می‌ترسی.

به تاریکی نگاه می‌کنی
از وحشت می‌لرزی
و مرا در کنار ِ خود

از یاد

 

 

می‌بری.



 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد