به او نگاه می کنم، مشغول کارش است آنقدر مشغول که متوجه من نمی شود. همیشه همینطور بوده، مثل بچه هاست چنان در بازی هایش غرق می شود که هیچ کس را نمی بیند، بازیگوش است و سر به هوا، آرزوهای عجیب و غریب دارد و فکرهای عجیب تر! باهوش است و خوش فکر ولی آنقدر ایده آلیست است وهمه چیز را کامل و بی نقص می خواهد که اکثر کارهایش نیمه کاره می ماند و همین مایه حسرت اوست، حسرتی که مدام بیشتر و بیشتر می شود. توانمند است اما از خودش زیاد توقع دارد می خواهد جبران مافات کند، جبران سال هایی که از دست داده، اما آنقدر در سال های از دست داده غرق است که متوجه روزهایی که دارد از دست می دهد نمی شود. مهربان است، سخاوتمند و خوش نیت. می توانی با چند قطره اشک و چند آه سوزناک خلع سلاحش کنی!
او روبه روی من نشسته است و من به اشک هایی فکر می کنم که ریختم، غصه هایی که خوردم، حرف هایی که شنیدم، آدم هایی که دیدم. نمی دانم چقدر از چروک های دور چشمم، تارهای سپید موهایم، دلزدگی هایم، خستگی هایم از آن روزهاست. آن روزی که صدای نا آشنای زنی را از تلفن اتاقش شنیدم، آن روزی که در گرماگرم حرف های ازدواج، عکس های زنی نا آشنا را در کیفش دیدم،( زنی که دلبرانه به من می خندید! بعدها آن زن را دیدم) یا اصلا روزهایی که با آن زن صحبت کردم و بعد از آن، که او را دیدم. آن روز که برای به اصطلاح خواستگاری به خانه مان آمدند، آن روزهایی که نمی فهمیدم چرا همه چیز دارد سر و ته می شود....... روزهای بدی بود اما بی انصاف نیستم روزهای خوب هم زیاد داشتیم روزهایی که تنها حضورش برایم غنیمت بود.
حالا همه آن روزهای خوب و بد گذشته، همه چیز تمام شده و او روبه روی من است مثل یک دوست، یک دوست قدیمی. به من نخندید اگر بگویم هنوز هم دوستش دارم و دشنامم ندهید اگر بگویم هیچ کینه ای از او به دل ندارم. او یک کودک است. کودکی سردرگم، تنها، خسته و دوست داشتنی!
سال ها زندگی دانشجویی و تنها زندگی کردن آدم را خیلی بد عادت می کنه. عادت کردی هر موقع خواستی بخوری، بخوابی، کتاب بخونی، فکر کنی، ناراحت و بداخلاق باشی و به همه چیز فحش بدی، خوشحال باشی و از دیوار راست بالا بری و ............ . اما وقتی آدمی با این مختصات دورش شلوغ باشه و مدت زیادی بخواد توی یک جمع بمونه واویلاست! حتی اگه اون جمع عزیزترین هاش باشن.
هفته گذشته اینجوری بود و من واقعا از خودم شرمنده شدم. راستی راستی دارم "آدم به دور" می شم. همه دوستان و فامیل ازم شاکی اند که چرا بهشون سر نمی زنم. از اینکه مدت زیادی دور و برم شلوغ باشه کلافه می شم. هیچ جا بند نمی شم و دلم واسه رسیدن به خونه پرمی کشه. خلاصه که هر چیزی این روتین را به هم بزنه کلافه ام می کنه.
یاد مادر بزرگم افتادم! خدا رحمتش کنه. وقتی بچه بودم با اینکه مادربزرگ بیاد خونه ما و چند روز بمونه عشق می کردم. ماها را خیلی دوست داشت اما بیشتر ازیکی دو روز خونمون طاقت نمی آورد. با همون عقل بچگی سعی می کردم بهش خوش بگذره مثلا چپ و راست ازش پذیرایی می کردم، براش کتاب داستان هامو می خوندم، وراجی می کردم یا ازش در مورد گذشته ها می پرسیدم. اما فایده نداشت! همیشه بهونه ای داشت تا از دست ما جیم بشه و خودش را به خونش برسونه و وقتی من با لب و لوچه ای آویزون می گفتم "چرا؟"، میخندید و من را می بوسید و می گفت بازم می آم!
چند روزه مهمون دارم. خوب ۵ نفر آدم توی یک خونه ۴۵ متری چه شود! همه توی دل و جیگر هم!! برادرزادم کلاس دوم دبستانِ و خوره کامپیوتر! هر وقت می شینم پای اینترنت بدو بدو میاد بغل دستم می شینه و با سواد دبستانیش شروع می کنه به خوندنِ هرچیزی که می بینه اونم بلند بلند! حالا هم تا پته پوته ما رو نریخته وسط ما مرخص بشیم!
دبستان بودم. بعد از تعطیلی مدرسه٬ پدرم دنبالم اومده بود. همه چیز غیر عادی بود.روز بود اما ماشین ها چراغاشون را روشن کرده بودند٬ گل به برف پاکن های ماشین زده بودند و بوق میزدند از بابا پرسیدم چه خبره؟ گفت خرمشهر آزاد شده. با اینکه بچه بودم اما خوشی اون لحظه را فراموش نمی کنم. تا شب بوق بود و جشن و شربت و هلهله!
مدتی پیش برای ماموریت به خوزستان رفته بودم با وجود سعی(!) در بازسازی ولی نمی توانی آن اطراف بگردی و چیزی نبینی که روزهای سیاه جنگ را یادآوری نکند.