خانه عناوین مطالب تماس با من

یکی مثل همه

یکی مثل همه

پیوندها

  • گرمابه
  • نیک آهنگ کوثر
  • دهلچی
  • میرزا پیکوفسکی
  • حاجی واشنگتن
  • شیخ الشیوخ
  • رادیوسیتی
  • خانم لنگ دراز
  • ندا
  • رادیوزمانه
  • هفتان
  • Photo.net

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • دل خوش
  • بهار
  • بسه دیگه دست شما درد نکنه!
  • اون روزها
  • جای خالی!
  • کودکی
  • مرگ
  • برنارد شاو
  • سایه ها
  • مناجات!
  • اندر امکانات بلاد کفر!
  • فرهنگ و هنر در فرنگستان!!
  • منِ دون پایه ی بی سوادِ بی کلاسِ بی فرهنگِ بی شعورِِ......!
  • توفیق اجباری ۲
  • توفیق اجباری ۱
  • زندگی ادامه دارد!
  • اگر ....؟
  • حق مسلم!
  • محور عدالت!
  • بیش از یک هنرپیشه
  • مبارزه با اراذل!
  • حکایت بی جنبه گی ما!
  • فقط یک لبخند
  • [ بدون عنوان ]
  • دیمیتر درون من!
  • مُشت محکم!
  • روتین
  • مهمون داری!
  • جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
  • اعتقاد
  • برمی گردم!!
  • ما را به رندی افسانه کردند!
  • دچار
  • خاکستری
  • موسیقی و زندگی
  • فلوکسیتین
  • بر می گردم!
  • ذوق ایرانی و باقالی!
  • چرا کسی را دوست داریم؟!
  • شما که غریبه نیستید!
  • موسیقی٬ خیام٬ شاملو٬ شجریان و دیگر هیچ!
  • چند خرده کلام
  • هیچ و همه!
  • از ماست که بر ماست!
  • حضور
  • پس ما هم؟!!!
  • کودکانه
  • بخت بازکٌنی در کوتاهترین زمان!
  • دموکراسی
  • اندر فواید در و دیوار خوانی!

بایگانی

  • فروردین 1388 2
  • اسفند 1387 1
  • بهمن 1387 2
  • دی 1387 2
  • آذر 1387 2
  • آبان 1387 3
  • مهر 1387 4
  • مرداد 1387 3
  • تیر 1387 5
  • خرداد 1387 7
  • اردیبهشت 1387 13
  • فروردین 1387 7
  • بهمن 1386 1

آمار : 57352 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • دل خوش یکشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1388 08:56
    جا مانده است چیزی٬ جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد نه موهای سیاه و نه دندان های سفید حسین پناهی- دفتر ستاره
  • بهار یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1388 23:48
    بهار خنده زد و ارغوان شکفت در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر ...
  • بسه دیگه دست شما درد نکنه! چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1387 14:27
    نمی دونم ما اگر نخوایم که امثال خانم ناهید پرشون از حقوق ما دفاع کنن باید چکار کنیم؟! خانم جان به اندازۀ کافی دوست و دشمن، ایران و ایرانی را متبّرک فرمودند، شما بی زحمت کوتاه بیا!! خفه شدیم بسکه به این فرنگی ها توضیح دادیم که بابا زن و مرد ایرانی اینجوریا که این خانم می گه نیستند و ایرانی ها شاخ ندارند و مردای ایرانی...
  • اون روزها شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1387 22:13
    دیگه حساب دفعاتی که این فیلم را دیده بود از دستش در رفته بود در واقع براش مهم هم نبود چون خیلی به فیلم توجه نمی کرد! فیلم براش یه بهونه بود برای اینکه بره به روزهای دور، روزهایی که با مامانش یواشکی می رفتن سینما. آخه چند تا خواهر و برادر بودن و اگر بقیه می فهمیدن اون ها هم می خواستن باهاشون بیان و خیلی شلوغ پلوغ می...
  • جای خالی! سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1387 16:35
    چیزی درون من از دست رفته است٬ نمی دانم مُرده یا گم شده است! دقیقاً نمی دانم چیست٬ فقط می دانم بوده است و دیگر نیست! چیزی مثل رنگ در نقاشی یا کلام برای موسیقی. چیزی که روح می بخشد٬ چیزی که لحظه ها را طعم دار می کند!
  • کودکی چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 17:19
    اولین روز دبستان بازگرد کودکی ها شاد و خندان باز گرد باز گرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد و چاپلوس روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است کاکلی گنجشککی باهوش...
  • مرگ چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 20:43
    و مرگ این آشنای رمزآلود که بودن را معنا می بخشد...
  • برنارد شاو چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 14:25
    • کسی که می تواند عمل می کند کسی که نمی تواند پند می دهد... • در زندگی قرار نیست خودتان را کشف کنید ; قرار است خودتان را بسازید. • بزرگترین تنبیه برای دروغگو , بی اعتمادی همه به او نیست ; بی اعتمادی او به همه است. • امروز فقط بی سوادها می توانند کتاب خوب بخرند. • تنها کسی که با من درست رفتار می کند خیاطم است که هر بار...
  • سایه ها جمعه 1 آذر‌ماه سال 1387 20:40
    در زیر نورهای دَرهم خیابان، سایه ها از هر طرف از من دورتر و دورتر می شوند!
  • مناجات! شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 10:49
    چند سالی بود که دلم می خواست پاییز رنگی رنگیِ جنگل را ببینم. چند سالی بود که دلم می خواست ساعت ها کنار یه دریاچه بشینم و آرامشش را تماشا کنم! چند سالی بود که دلم می خواست حرف های تازه از آدم های تازه بشنوم . چند سالی بود که دلم می خواست ... . . . خدای مهربونم ممنون که جنگل های خوشگل نشونم دادی. خدای مهربونم ممنون که...
  • اندر امکانات بلاد کفر! سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 01:23
    امروز توی اتوبوس در عالم خودم بودم که صدایی از قسمت وسط اتوبوس نظرم را جلب کرد. راننده ٬سطح شیبدار مخصوص صندلی چرخدار را برای یک دختر جوان باز کرد و اون هم به تنهایی و خیلی راحت وارد اتوبوس شد و من در همون لحظه یاد اون کسانی افتادم که با مشکلات ساده تر از این٬ محکوم به خانه نشینی شدند و از اون میون یاد عزیز وبلاگ...
  • فرهنگ و هنر در فرنگستان!! جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 01:16
    خوب در راستای امورات فرهنگی و برای اینکه چشممون به جمال سالن های سینمای خارجکی روشن شود٬ رفتیم سینما. آقای مهربون صاحبخونه کارت عضویت داشت و بلیط ما نیم بها شد به عبارت ۶۷۵۰ تومان! این سینمای که ما رفتیم ۷ تا سالن نمایش فیلم داشت البته با گنجایش های مختلف. به جز صدا و تصویر عالی دیگه خیلی فرقی با سینما خوبای ما...
  • منِ دون پایه ی بی سوادِ بی کلاسِ بی فرهنگِ بی شعورِِ......! یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 01:11
    وقتی می خواستم از ایران به اینجا بیام باید سوالی از دفتر شرکت هواپیمایی در فرودگاه می پرسیدم. پرسان پرسان دفتر شرکت را پیدا کردم. شرکت هواپیمایی خارجی بود و مسئول محترم٬ ایرانی و چون خیلی کلاسشان بالا بود جواب سلام من را هم به زور دادند! بعد هم نیم نگاهی به بنده فرمودند و چشمی برایمان خمار کردند و مرحمت کرده دهان...
  • توفیق اجباری ۲ دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 13:54
    اندر دیگر توفیقات اجباری اینکه مجبوریم مقادیر معتنابهی کتاب و مقاله به زبان استعمار پیر و استکبار جهانی بخوانیم. البته که جان از جاهاییمان در می آید اما باز هم ملالی نیست چون در عوضش خیلی باسواد و باکمالات می شویم مثلا! :)
  • توفیق اجباری ۱ شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 19:40
    اندر توفیقات اجباری این روزها اینکه هر روز یک ساعت (رفت و آمد دانشگاه) به دوچرخه سواری مشغولیم و از آنجا که عادت به این ناپرهیزی ها نداریم عضلات پایمان گرفته و با مناطقی از نشیمنگاهمان دچار مشکلات جدی شده ایم!! اما ملالی نیست چون به قول عزیزی در عوض پاهایمان خوشگل می شود!
  • زندگی ادامه دارد! پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1387 20:30
    این روزها انگار نیمه هشیار هستم. به قول معروف گیج می زنم! دنیای جدید٬ آدم های جدید٬ زبان جدید و زندگی جدید! تجربه مسافرت به خارج از ایران را داشتم اما تجربه زندگی را نه. احساس خاصیه. همه چیز مرتب٬ همه چیز قشنگ اما احساس تعلق نیست. فکر می کنی هیچ کدام از این چیزها مال تو نیست و غصه می خوری که چرا این چیزها را در جایی...
  • اگر ....؟ شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1387 22:20
    یادم نمی یاد هیچ وقت از اینکه دختر هستم ناراضی بوده باشم. بعضی از دوست های دوروبرم را می دیدم که آرزو داشتند، پسر می بودند و دلایل خاص خودشون را هم داشتند. این به این معنی نیست که مشکلات زن بودن را حس نکردم، نه برعکس. اتفاقا خیلی هم خوب حسش کردم. سال ها زندگی مستقل برای یک زن توی جامعه ای مثل ایران درحالیکه خیلی جاها...
  • حق مسلم! شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1387 21:16
    1. گیر عجب بدبختی افتادیما! حالا ما این همه حق مسلّم داریم، بیایید یه مرحمتی بکنید فعلا بی خیال این یکیش بشید و به بقیش که مسلّم تره برسید! 2. مدتی ست که درِ خانقاه شیخ الشیوخ به مدد اِلِفانترینگ تخته شده است. طبق اخبار واصله مریدان شیخ بر سرزنان و مویه کنان در حاشیه زاینده رود تحصن کرده و فریاد "یا شیخنا"...
  • محور عدالت! یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 22:14
    این نوشته را از روزنامه اعتماد ملی تاریخ ۶/۵/۸۷ کش رفتم:
  • بیش از یک هنرپیشه شنبه 29 تیر‌ماه سال 1387 22:33
    خسرو شکیبایی قسمتی از زندگی من و همسن و سالان منه که با هامون زندگی کردند هامونی که بخش بزرگی از اقبالش را مدیون شیدایی او بود. آن سال در گرماگرم امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان ۳ بار هامون را دیدم هر نقدی ازش نوشته شده بود را خواندم. هامون تمام زندگی ام شده بود و شکیبایی قهرمانش و حالا....... حال همه ما خوب است اما...
  • مبارزه با اراذل! سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1387 23:43
    اول از همه روز پدر را به همه پدران بالفعل و بالقوه تبریک می گویم! و اما بعد: در راستای مبارزه با اراذل و اوباش، قسمت گزینش سازمان ما با یک حرکت انقلابی دو نفر از همکاران ما را شناسایی و مورد بازجویی قرار داد و به کوری چشم دشمنان به هر دو هم مثل آدم، تفهیم اتهام شد. یکی از آنها به اتهام بلند خندیدن و دیگری به دلیل...
  • حکایت بی جنبه گی ما! سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1387 11:22
    و ما مشغول یک عملیات نیمه انتحاری دیگر هستیم! خلاصه گفته باشم اگر در رسانه های ایران و جهان شنیدید و دیدید که یک نفر در اثر سریال LOST دچار خفگی شد یقین بدانید که منم!! یک ندا خانم عزیز ما را به بازی و از اینجور چیزها دعوت کردند. حقیقتش من عاشق موسیقی هستم ولی نمی تونم آنهایی را که دوست دارم را نام ببرم چون خیلی...
  • فقط یک لبخند شنبه 8 تیر‌ماه سال 1387 23:47
    زن فروشنده در حالیکه یک ساک روی دوشش بود چند تایی دستمال آشپزخونه انداخته بود روی ساعد دستش و توی پیاده رو راه می رفت. زن فروشنده: خانم؟ دوست من: جانم! زن فروشنده(شگفت زده): جونت بی بلا عزیزم. دستمال نمی خواید؟ دوست من (با لبخند): نه ممنون احتیاج ندارم. زن فروشنده: همین که اینطور با من صحبت کردی یه دنیا ارزش داره!...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1387 23:55
    طی یک اقدام نیمه انتحاری هر چهار Season سریال Grey’s Anatomy را دیدم. بسی جالب بود! واقعا فکر می کنی با یک عده جراح و متخصص طرفی! دیدنش را به همه، بخصوص جماعت علوم پزشکی و کارگردانان محترم ایرانی (که ما را با سکانس های بیمارستانی فیلم ها و سریال هایشان شگفت زده می کنند!) توصیه می کنم.
  • دیمیتر درون من! شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1387 00:35
    به او نگاه می کنم، مشغول کارش است آنقدر مشغول که متوجه من نمی شود. همیشه همینطور بوده، مثل بچه هاست چنان در بازی هایش غرق می شود که هیچ کس را نمی بیند، بازیگوش است و سر به هوا، آرزوهای عجیب و غریب دارد و فکرهای عجیب تر! باهوش است و خوش فکر ولی آنقدر ایده آلیست است وهمه چیز را کامل و بی نقص می خواهد که اکثر کارهایش...
  • مُشت محکم! یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 20:53
    سلام سلام حالت خوبه؟ به تو چه؟ مگه تو دکتری؟! نه! من دامپزشک ام!! ................
  • روتین پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1387 20:06
    سال ها زندگی دانشجویی و تنها زندگی کردن آدم را خیلی بد عادت می کنه. عادت کردی هر موقع خواستی بخوری، بخوابی، کتاب بخونی، فکر کنی، ناراحت و بداخلاق باشی و به همه چیز فحش بدی، خوشحال باشی و از دیوار راست بالا بری و ............ . اما وقتی آدمی با این مختصات دورش شلوغ باشه و مدت زیادی بخواد توی یک جمع بمونه واویلاست! حتی...
  • مهمون داری! جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1387 22:14
    چند روزه مهمون دارم. خوب ۵ نفر آدم توی یک خونه ۴۵ متری چه شود! همه توی دل و جیگر هم!! برادرزادم کلاس دوم دبستانِ و خوره کامپیوتر! هر وقت می شینم پای اینترنت بدو بدو میاد بغل دستم می شینه و با سواد دبستانیش شروع می کنه به خوندنِ هرچیزی که می بینه اونم بلند بلند! حالا هم تا پته پوته ما رو نریخته وسط ما مرخص بشیم!
  • جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1387 16:26
    دبستان بودم. بعد از تعطیلی مدرسه٬ پدرم دنبالم اومده بود. همه چیز غیر عادی بود.روز بود اما ماشین ها چراغاشون را روشن کرده بودند٬ گل به برف پاکن های ماشین زده بودند و بوق میزدند از بابا پرسیدم چه خبره؟ گفت خرمشهر آزاد شده. با اینکه بچه بودم اما خوشی اون لحظه را فراموش نمی کنم. تا شب بوق بود و جشن و شربت و هلهله! مدتی...
  • اعتقاد جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1387 16:07
    به یکی از این مراسم دعا و سفره و اینا دعوت شده بودم. معمولا به بهانه ای از حضور در این مراسم عذر می خوام ولی این بار توی رودرواسی مجبور به رفتن شدم. نماز و دعا و زاری و این حرف ها و من که مبهوت و گیج به همه نگاه می کردم. راستش هیچ احساس خاصی نداشتم و فقط اینو می فهمیدم که عده ای از سر گرفتاری التماس می کردند و اشک می...
  • 52
  • صفحه 1
  • 2