روی تختم دراز می کشم. سعی می کنم همه چیز را یکی یکی از ذهنم بیرون کنم ؛ دنیای آشفته، سیاست، آدم ها، کشمکش های روحی، کارهای تلنبار شده، مشکلات خانواده، بیماری عزیزانم، درگیری های اداری، بدهی، فهرست کارهای فردا، سر و صدای و دود گازوئیل ماشینی که برای ساختمان کناری مصالح آورده .....
نسیم خنکی که از پنجره بالای تختم روی پوستم می خزه انگار تمام خستگی را از تنم بیرون می بره و صدای شاملو که همراه با موسیقی و صدای شجریان از خیام می خونه روحم را آروم می کنه:
من بی می ناب زیستن نتوانم بی بادهِ کِشید بارِ تن نتوانم
من بنده آن دَمَم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
می نوش که عمر جاودانی این است خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و مل است و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی این است
«خدایا این لحظه ها را از ما نگیر!»
با این همه چیز
می گویی که دیگر هیچ!
ادامه بده...فردا مال توست :)
این چیزی که نوشتم آخر روحیه دادن بود میدونی که!!؟
آخه بابا جون اینا همش توی یه نوار بود!
هرچه از دوست رسد نیکوست حتی اگر از این روحیه ها باشد!! :)