"......... می پرم طرف نخل ها. نخلی را بغل می گیرم. پوست سخت و سفت و خشن نخل، آغوش مادرم می شود. صورتم را به تنه ی نخل می چسبانم. تنه ی نخل کلفت است. دست های من کوتاه، نمی توانم درست بغلش بگیرم. می چرخم، می چرخم. دور نخل می چرخم، بوسش می کنم، سرم را بالا می گیرم و به شاخ و برگ هاش نگاه می کنم، باد ملایمی می آید، شاخه هاش را تکان می دهد. فکر می کنم باد موهای مادرم را تکان می دهد. بلبل خرمایی تو شاخه ها جیک جیک و چکُل چکُل می کند. از این شاخه به آن شاخه می پرد. فکر می کنم مادرم به زبان بلبل با من حرف می زند. توی نخل خرمای خشک است، چسبیده به خوشه ها. می خواهم از نخل بالا بروم. نخل پله دارد. کفش هایم را می کنم چند پله به سختی بالا می روم که صدای آغ بابا می آید: "می افتی، نرو." ........"
متن بالا قسمتی از کتاب "شما که غریبه نیستید" نوشته "هوشنگ مرادی کرمانی" است. همه او را می شناسیم و با صمیمت داستان های او آشنا هستیم. در جلسه ای که سال گذشته برای بحث در مورد این کتاب و موضوع "تاب آوری" یا در اصطلاح روانشناسی Resilience در محل کارم برگزار شد موفق شدم او را از نزدیک ببینم و پای صحبت هاش بشینم. واقعا دلنشین و دوست داشتنی و شوخ طبع است، مثل قصه هایش! خیلی صمیمانه از خودش حرف زد و با حوصله به سئوال های همه جواب داد طوری که احساس می کردی سالهاست او را می شناسی.
نمی دونم این کتاب را خوندید یا نه. همان نثر ساده همیشگی که همه آدم ها از کوچک و بزرگ را مجذوب خودش می کنه. زندگی پسر کوچکی که الان برای خودش مرد بزرگی شده. زندگی خودش، زندگی هوشنگ مرادی کرمانی یا همون "هوشو" ی ِ خیال پردازِ سادۀ خاکی که شهرت و جوایز جهانی اش تغییری در او ایجاد نکرده است.
خوندن کتاب را به همه توصیه می کنم، در هر سن و سالی که هستید. بهتون کمک می کنه تا برای مدتی به سرزمین صداقت سفر کنید. توی این زمونه سفر کمی نیست!
چشم! میریم میخونیمش
چشمتون بی بلا!