سال ها زندگی دانشجویی و تنها زندگی کردن آدم را خیلی بد عادت می کنه. عادت کردی هر موقع خواستی بخوری، بخوابی، کتاب بخونی، فکر کنی، ناراحت و بداخلاق باشی و به همه چیز فحش بدی، خوشحال باشی و از دیوار راست بالا بری و ............ . اما وقتی آدمی با این مختصات دورش شلوغ باشه و مدت زیادی بخواد توی یک جمع بمونه واویلاست! حتی اگه اون جمع عزیزترین هاش باشن.
هفته گذشته اینجوری بود و من واقعا از خودم شرمنده شدم. راستی راستی دارم "آدم به دور" می شم. همه دوستان و فامیل ازم شاکی اند که چرا بهشون سر نمی زنم. از اینکه مدت زیادی دور و برم شلوغ باشه کلافه می شم. هیچ جا بند نمی شم و دلم واسه رسیدن به خونه پرمی کشه. خلاصه که هر چیزی این روتین را به هم بزنه کلافه ام می کنه.
یاد مادر بزرگم افتادم! خدا رحمتش کنه. وقتی بچه بودم با اینکه مادربزرگ بیاد خونه ما و چند روز بمونه عشق می کردم. ماها را خیلی دوست داشت اما بیشتر ازیکی دو روز خونمون طاقت نمی آورد. با همون عقل بچگی سعی می کردم بهش خوش بگذره مثلا چپ و راست ازش پذیرایی می کردم، براش کتاب داستان هامو می خوندم، وراجی می کردم یا ازش در مورد گذشته ها می پرسیدم. اما فایده نداشت! همیشه بهونه ای داشت تا از دست ما جیم بشه و خودش را به خونش برسونه و وقتی من با لب و لوچه ای آویزون می گفتم "چرا؟"، میخندید و من را می بوسید و می گفت بازم می آم!
سلام
چه جالب
...
دقیقا همینجوریه..منم اکثرا همین احساس و دارم..
شاد باشی!
جانا سخن از زبان ما میگویی! فک میکردم فقط خودم دچار سندرم "زندگی مجردی" هستم
خوب خدا رو شکر دارم کم کم امیدوار می شم!
منم گفته بودم بازم میام.(نیشخند)
حالا اومدم.
خوش اومدی عزیزکم!