بر می گردم!

فعلا این لینک را ببینید و لذت ببرید تا برگردم!

http://www.asriran.com/view.php?id=42182

ذوق ایرانی و باقالی!

خداییش ایرانیا آدم های باذوقی هستند. یه جورایی شعر و موسیقی رو میشه توی همه ابعاد زندگیشون دید (یه روزی در این مورد بیشتر می نویسم).دیروز صبح که خونه بودم بورس این فروشنده ها و خریدارای دوره گرد بود! با انواع و اقسام الحان٬ خدماتشون را معرفی می کردند. حالا بگذریم که بعضیاشون با صداهای نخراشیده هنر نمایی می کردند اما چندتاییشون هم  آدمای خوش ذوقی بودن و با اشعار بانمک و صدایی کوک (به قول فرنگیا: ژوست) انسان را به تامل وا می داشتند!! از جمله جناب باقالی فروشی که در دستگاه چهارگاه این اشعار را اجرا می کردند:

باقالی واسه باقالی پلو      حاج خانم با زنبیلت بدو!

باقالی٬ باقالی کاشونه       واسه این دلِ پریشونه!

حیف که به امر مهم جاروکشی با جناب جاروبرقی مشغول بودم وگرنه میرفتم پایین هم یه کم تشویقش می کردم و هم چند پیشنهاد در مورد اشعارش بهش می دادم! انصافا خوب می خوند!

*****************

حتما براتون پیش اومده یه کاری بکنید بعد هم دور از جون مثل سگ پشیمون بشید؟! بنده هم یکی از همین کارای احمقانه کردم! باور کنید خیلی هم کار بدی نبود اما مگه حالا این جناب غرور٬ ساکت میشه؟ چپ میره راست میره میزنه توی سر ما که « خاک بر سر خرت»! هر چی می خوام از نقطه نظر احساسی٬ عقلانی٬ عرفانی٬ انسان شناسی٬ ماتریالیسم٬ اگریستانسیالیسم٬ نچرالیسم٬ کوفتیسم٬ دَردیسم٬ خَریسم....... (هر چی ایسم که فکرش را بکنید!!) براش توضیح بدم با یه پوزخندی نگام میکنه میگه:«هه هه٬ خودتی!» خلاصه با هم مشکل داریم بدجور!                

   آره آقا جون اصلا من خرم به تو چه؟! والله٬ با این نوناشون!! 

 

 

    

چرا کسی را دوست داریم؟!

۱) چشم هامو بسته بودم  و سرم را به کنار پنجره باز تاکسی تکیه داده بودم، غرق در فکر وخیال های خودم. همه چیز خوب بود به جز صدای مسافر کناری من؛ دختری بود که با تلفن همراهش صحبت می کرد. از حرف هاش مشخص بود که طرف گفتگو یک آقاست. لحظه به لحظه صداش بلندتر می شد. از اون جنس مکالماتی که زیاد شنیده بودم؛ گلایه، بحث و بد و بیراه و بعد هم قطع مکالمه!

۲) دوستم تماس گرفته بود و مشغول درد و دل کردن بود، با آقایی که دوست بود بحثش شده بود و .......

۳) دوستی که روزگاری قرار بود با هم ازدواج کنیم و به دلایلی نشد بهم زنگ زد و کلی از دوست دختر فعلیش گلایه کرد که پدرم را در آورده و ........

 

نمی خوام در مورد آدم های بالا قضاوت کنم. حتما خود ما هم در این موقعیت ها قرار داشتیم؛ از دست کسی که برامون اهمیت داشته دلخور شدیم، خواسته هامون برآورده نشده، متهم کردیم، به خودمون بد و بیراه گفتیم، اشک ریختیم، هوار کشیدیم، متنفر شدیم و..... آخر هم هر چی از دهنمون در اومده به یار جفاکار گفتیم و خِلاص! بعد این خاطره سیاه (!) را قاب گرفتیم و یه جایی تو دلمون آویزون کردیم و هی نگاهش کردیم و آه کشیدیم و تفو بر گردون ِ دون گفتیم و به خودمون قول دادیم که آدم بشیم و از گذشته درس بگیریم و ......

می دونم، همه از این قاب های سیاه توی دلشون دارن؛ یکی یا شاید بیشتر

هیچ تا حالا سعی کردید جور دیگه به این ماجراها نگاه کنید؟

راستی ما چرا کسی را دوست داریم؟ آیا همه این دوست داشتن ها از این ریشه نمی گیره که خودمون را دوست داریم؟

به نظر من دوست داشتن یه طیف ِ بین خودخواهی و دیگرخواهی و تفاوت ارتباط ها هم به دلیل جای ِ روابط در این طیف  هست.  مسلما هر چه به سمت دیگرخواهی نزدیک می شیم، ارتباطات نادرتر می شه.

نمی خوام اینجا در این مورد صحبت کنم که کدوم درسته و کدوم غلط. فقط می خوام بگم ارتباط ما هر کجای این طیف که باشه رفتارهای عجیب غریب ِ ما را توجیه نمی کنه.

 اگر در حیطه خودخواهی هستیم (که بنظر من ۹۵% اینطوره) پس ما همه کارها را به خاطر خودمان می کنیم مثلا دوست داریم صداش را بشنویم یا ببینیمش، براش هدیه بخریم، ....... چون خودمون حس خوبی پیدا می کنیم. وقتی منصفانه نگاه می کنیم می بینیم همه جا این من حضور داره.

اگر هم مبنا بر دیگرخواهی ست که اصلا شکایت معنی نداره چون در هر حال اصل، رضایت دوست است!

نمی فهمم پس ما آدما چی از جون ِ هم می خوایم؟ این همه انتظار و توقع برای چیه؟ فکر نمی کنید زیادی خودخواهیم؟!

نمی خوام شعار بدم. این باوریه که بعد از مدت ها خوددرگیری بهش رسیدم و به نظرم زندگی را خیلی زیباتر می کنه.

پس بهتر نیست اینقدر بر سر کسی که شما دوستش دارید منت نذارید؟ اون چه گناهی کرده؟ شما دوستش دارید! خوب نداشته باشید!!

باور کنید دوست داشتن ساده است٬ اینقدر سختش نکنید!

شما که غریبه نیستید!

"......... می پرم طرف نخل ها. نخلی را بغل می گیرم. پوست سخت و سفت و خشن نخل، آغوش مادرم می شود. صورتم را به تنه ی نخل می چسبانم. تنه ی نخل کلفت است. دست های من کوتاه، نمی توانم درست بغلش بگیرم. می چرخم، می چرخم. دور نخل می چرخم، بوسش می کنم، سرم را بالا می گیرم و به شاخ و برگ هاش نگاه می کنم، باد ملایمی می آید، شاخه هاش را تکان می دهد. فکر می کنم باد موهای مادرم را تکان می دهد. بلبل خرمایی تو شاخه ها جیک جیک و چکُل چکُل می کند. از این شاخه به آن شاخه می پرد. فکر می کنم مادرم به زبان بلبل با من حرف می زند. توی نخل خرمای خشک است، چسبیده به خوشه ها. می خواهم از نخل بالا بروم. نخل پله دارد. کفش هایم را می کنم چند پله به سختی بالا می روم که صدای آغ بابا می آید: "می افتی، نرو." ........"

                                                                                           

متن بالا قسمتی از کتاب "شما که غریبه نیستید" نوشته "هوشنگ مرادی کرمانی" است. همه او را می شناسیم و با صمیمت داستان های او آشنا هستیم. در جلسه ای که سال گذشته برای بحث در مورد این کتاب و موضوع "تاب آوری" یا در اصطلاح روانشناسی Resilience در محل کارم برگزار شد موفق شدم او را از نزدیک ببینم و پای صحبت هاش بشینم. واقعا دلنشین و دوست داشتنی و شوخ طبع است، مثل قصه هایش! خیلی صمیمانه از خودش حرف زد و با حوصله به سئوال های همه جواب داد طوری که احساس می کردی سالهاست او را می شناسی.

نمی دونم این کتاب را خوندید یا نه. همان نثر ساده همیشگی که همه آدم ها از کوچک و بزرگ را مجذوب خودش می کنه. زندگی پسر کوچکی که الان برای خودش مرد بزرگی شده. زندگی خودش، زندگی هوشنگ مرادی کرمانی یا همون "هوشو" ی ِ خیال پردازِ سادۀ خاکی که شهرت و جوایز جهانی اش تغییری در او ایجاد نکرده است.

خوندن کتاب را به همه توصیه می کنم، در هر سن و سالی که هستید.  بهتون کمک می کنه تا برای مدتی به سرزمین صداقت سفر کنید. توی این زمونه سفر کمی نیست!   

موسیقی٬ خیام٬ شاملو٬ شجریان و دیگر هیچ!

روی تختم دراز می کشم. سعی می کنم همه چیز را یکی یکی از ذهنم بیرون کنم ؛ دنیای آشفته، سیاست، آدم ها، کشمکش های روحی، کارهای تلنبار شده، مشکلات خانواده، بیماری عزیزانم، درگیری های اداری، بدهی، فهرست کارهای فردا، سر و صدای و دود گازوئیل ماشینی که برای ساختمان کناری مصالح آورده ..... 

نسیم خنکی که از پنجره بالای تختم روی پوستم می خزه انگار تمام خستگی را از تنم  بیرون می بره و صدای شاملو که همراه با موسیقی و صدای شجریان از خیام می خونه روحم را آروم می کنه:

 

من بی می ناب زیستن نتوانم       بی بادهِ کِشید بارِ تن نتوانم  

من بنده آن دَمَم که ساقی گوید       یک جام دگر بگیر و من نتوانم

                             **********

می نوش که عمر جاودانی این است              خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و مل است و یاران سرمست           خوش باش دمی که زندگانی این است

 

«خدایا این لحظه ها را از ما نگیر!»