مُشت محکم!

سلام

سلام

حالت خوبه؟

به تو چه؟ مگه تو دکتری؟!

نه! من دامپزشک ام!!

................

روتین

سال ها زندگی دانشجویی و تنها زندگی کردن آدم را خیلی بد عادت می کنه. عادت کردی هر موقع خواستی بخوری، بخوابی، کتاب بخونی، فکر کنی، ناراحت و بداخلاق باشی و به همه چیز فحش بدی، خوشحال باشی و از دیوار راست بالا بری و ............ . اما وقتی آدمی با این مختصات دورش شلوغ باشه و مدت زیادی بخواد توی یک جمع بمونه واویلاست! حتی اگه اون جمع عزیزترین هاش باشن.

 هفته گذشته اینجوری بود و من واقعا از خودم شرمنده شدم. راستی راستی دارم "آدم به دور" می شم. همه دوستان و فامیل ازم شاکی اند که چرا بهشون سر نمی زنم. از اینکه مدت زیادی دور و برم شلوغ باشه کلافه می شم. هیچ جا بند نمی شم و دلم واسه رسیدن به خونه پرمی کشه. خلاصه که هر چیزی این روتین را به هم بزنه کلافه ام می کنه.

یاد مادر بزرگم افتادم! خدا رحمتش کنه. وقتی بچه بودم با اینکه مادربزرگ بیاد خونه ما و چند روز بمونه عشق می کردم. ماها را خیلی دوست داشت اما بیشتر ازیکی دو روز خونمون طاقت نمی آورد. با همون عقل بچگی سعی می کردم بهش خوش بگذره مثلا چپ و راست ازش پذیرایی می کردم، براش کتاب داستان هامو می خوندم، وراجی می کردم یا ازش در مورد گذشته ها می پرسیدم. اما فایده نداشت! همیشه بهونه ای داشت تا از دست ما جیم بشه و خودش را به خونش برسونه و وقتی من با لب و لوچه ای آویزون می گفتم "چرا؟"، میخندید و من را می بوسید و می گفت بازم می آم!   

مهمون داری!

چند روزه مهمون دارم. خوب ۵ نفر آدم توی یک خونه ۴۵ متری چه شود! همه توی دل و جیگر هم!! برادرزادم کلاس دوم دبستانِ و خوره کامپیوتر! هر وقت می شینم پای اینترنت بدو بدو میاد بغل دستم می شینه و با سواد دبستانیش شروع می کنه به خوندنِ هرچیزی که می بینه اونم بلند بلند! حالا هم تا پته پوته ما رو نریخته وسط ما مرخص بشیم!

جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است

دبستان بودم. بعد از تعطیلی مدرسه٬ پدرم دنبالم اومده بود. همه چیز غیر عادی بود.روز بود اما ماشین ها چراغاشون را روشن کرده بودند٬ گل به برف پاکن های ماشین زده بودند و بوق میزدند از بابا پرسیدم چه خبره؟ گفت خرمشهر آزاد شده. با اینکه بچه بودم اما خوشی اون لحظه را فراموش نمی کنم. تا شب بوق بود و جشن و شربت و هلهله!

مدتی پیش برای ماموریت به خوزستان رفته بودم با وجود سعی(!) در بازسازی ولی نمی توانی آن اطراف بگردی و چیزی نبینی که روزهای سیاه جنگ را یادآوری نکند.

 

از خون جوانان وطن- عارف قزوینی 
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه ری رشگ ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ


از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ


خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کجرفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ


از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر بکن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
چه کجرفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ


از دست عدو ناله من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست کنون وقت نبرد است
چه کجرفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادست
جز جام به کس دست چو خیام ندادست
دل جز به سر زلف دلارام ندادست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادست
چه کجرفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

اعتقاد

به یکی از این مراسم دعا و سفره و اینا دعوت شده بودم. معمولا به بهانه ای از حضور در این مراسم عذر می خوام ولی این بار توی رودرواسی مجبور به رفتن شدم. نماز و دعا و زاری و این حرف ها و من که مبهوت و گیج به همه نگاه می کردم. راستش هیچ احساس خاصی نداشتم و فقط اینو می فهمیدم که عده ای از سر گرفتاری التماس می کردند و اشک می ریختند و اشک می ریختند.

البته که داشتن اعتقاد به هر چیزی آرامش بخش است، خوشا به احوالشان!