فقط یک لبخند

زن فروشنده در حالیکه یک ساک روی دوشش بود چند تایی دستمال آشپزخونه انداخته بود روی ساعد دستش و توی پیاده رو راه می رفت.

زن فروشنده: خانم؟

دوست من: جانم!

زن فروشنده(شگفت زده): جونت بی بلا عزیزم. دستمال نمی خواید؟

دوست من (با لبخند): نه ممنون احتیاج ندارم.

زن فروشنده: همین که اینطور با من صحبت کردی یه دنیا ارزش داره! اکثر مردم اصلا اینطور جواب نمی دن یا نگاه نمی کنن یا اینکه با بی احترامی جواب می دن. خدا حفظت کنه عزیزم!

این مکالمه کوتاه بود اما باعث شد ساعت ها بهش فکر کنم. به اینکه چقدر راحت آدم ها را ندید می گیریم، با بی احترامی باهاشون برخورد می کنیم، مسخره شون می کنیم، از ظاهر و شغلشون در مورد اون ها قضاوت می کنیم.......... راستی از چی می ترسیم؟ از اینکه بخوایم دو تا جمله حرف بزنیم و خدا نکرده وقتمون تلف بشه؟ از اینکه شاید طرف بهمون گیر بده؟ راستی از چی؟ چرا گاهی از ترس حتی توی چشمای پسر گلفروش سر چهارراه نگاه نمی کنیم؟ ما حتی یک تعامل معمولی رو نمی تونیم اداره کنیم پس دیگه چه انتظاری از بقیه موقعیت ها میشه داشت؟!

نظرات 4 + ارسال نظر
ندا یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 06:38 ب.ظ http://dedaee.blogfa.com

مرسی.کفشمم همچین قرتانه نبود.


قبلنا ظاهر و شغل یکمی به هم ربط داشت ولی الان که اصلان نمیشه رو هیچ چیزی حساب کرد.

شیخ الشیوخ دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:39 ب.ظ

یه نوشته دارم در همین رابطه
اما هنوز پستش نکردم
اگه عمری بود این کارا می کنم !

ندا یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:08 ب.ظ http://dedaee.blogfa.com

میای بازی آیا؟

در اولین فرصت چشم!

SolOo شنبه 29 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:11 ب.ظ http://solowritting.blogsky.com

faghat yek labkhand kafist ta ...nemidonam chera az labkhand zadan ham darigh mikonim!!!mitarsim shayad...matne jalebi bud
movafagh bashin

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد