اون روزها

دیگه حساب دفعاتی که این فیلم را دیده بود از دستش در رفته بود در واقع براش مهم هم نبود چون خیلی به فیلم توجه نمی کرد! فیلم براش یه بهونه بود برای اینکه بره به روزهای دور، روزهایی که با مامانش یواشکی می رفتن سینما. آخه چند تا خواهر و برادر بودن و اگر بقیه می فهمیدن اون ها هم می خواستن باهاشون بیان و خیلی شلوغ پلوغ می شد! این یواشکی ها همراه مادرش بهش حس قشنگی می داد؛ احساس بزرگ بودن و قابل اعتماد بودن. یادش می آد اون روزا وقتی این فیلم رو دیده بود آرزو کرده بود اسم شوهر آینده اش علی باشه هم اسم نقش اصلی فیلم، چون هنرپیشه زن فیلم خیلی قشنگ اونو صدا می زده!! بوی عطر مادرش، حال و هوای نوجوانی، آرزوها رنگ و وارنگش، اون خیابونا، اون سینما، اون ...

آه! باز فیلم تموم شد و همه چیز مثل یه حباب ترکید! تا یه رویای دیگه.....!  

 

 


جای خالی!

چیزی درون من از دست رفته است٬ نمی دانم مُرده یا گم شده است! دقیقاً نمی دانم چیست٬ فقط می دانم بوده است و دیگر نیست! چیزی مثل رنگ در نقاشی یا کلام برای موسیقی. چیزی که روح می بخشد٬ چیزی که لحظه ها را طعم دار می کند!