اون روزها

دیگه حساب دفعاتی که این فیلم را دیده بود از دستش در رفته بود در واقع براش مهم هم نبود چون خیلی به فیلم توجه نمی کرد! فیلم براش یه بهونه بود برای اینکه بره به روزهای دور، روزهایی که با مامانش یواشکی می رفتن سینما. آخه چند تا خواهر و برادر بودن و اگر بقیه می فهمیدن اون ها هم می خواستن باهاشون بیان و خیلی شلوغ پلوغ می شد! این یواشکی ها همراه مادرش بهش حس قشنگی می داد؛ احساس بزرگ بودن و قابل اعتماد بودن. یادش می آد اون روزا وقتی این فیلم رو دیده بود آرزو کرده بود اسم شوهر آینده اش علی باشه هم اسم نقش اصلی فیلم، چون هنرپیشه زن فیلم خیلی قشنگ اونو صدا می زده!! بوی عطر مادرش، حال و هوای نوجوانی، آرزوها رنگ و وارنگش، اون خیابونا، اون سینما، اون ...

آه! باز فیلم تموم شد و همه چیز مثل یه حباب ترکید! تا یه رویای دیگه.....!  

 

 


نظرات 2 + ارسال نظر
ندا شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:26 ب.ظ http://dedaee.blogfa.com

مممم
آدم یه جوری میشه وقتی اینو میخونه
یه جوری که من الان نمیتونم بگم چه جوری..

یادت اومد بهم بگو!!

بهار جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 06:52 ب.ظ http://pero3e.blogfa.com/http://

سلام دوست عزیز
به منم سر بزن
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
اللهم عجل لولیک الفرج

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد