مبارزه با اراذل!

اول از همه روز پدر را به همه پدران بالفعل و بالقوه تبریک می گویم!

 

و اما بعد: 

در راستای مبارزه با اراذل و اوباش، قسمت گزینش سازمان ما با یک حرکت انقلابی دو نفر از همکاران ما را شناسایی و مورد بازجویی قرار داد و به کوری چشم دشمنان به هر دو هم مثل آدم، تفهیم اتهام شد. یکی از آنها به اتهام بلند خندیدن و دیگری به دلیل نامناسب بودن روش نشستن و برخاستن به نیروهای مخلص گزینش پاسخ داد.

فکرش را بکنید متهم اول که خانمی در ظاهر محجوب است چادرسرش می کند و آرایش هم نمی کند ولی صدای خنده اش را نامحرم می شنود (شرمش باد واقعا!). دومی هم زیارت عاشورای هرهفته اش ترک نمی شود تازه دختریکه پررو گاهی در هنگام کار به موسیقی های مستهجن مجازهم گوش می دهد (گمان کرده نیروهای مخلص خر هستند!). ولی از آنجا که این نیروهای جان برکف انسان هایی وارسته هستند پس از معرفی چند کتاب هدایتگر ، امر به معروف آن هم از نوع محبت آمیز، ضمن آرزوی هدایت الهی این اراذل را رها کردند و البته این اوباش شناخته شده که به شدت تحت تاثیر رفتار پیامبرگونه خواهران قرار گرفته بودند با چشمانی پر از اشک ندامت درحالیکه از شدت تحول تکان تکان می خوردند با نوشتن توبه نامه ای از رفتارخود ابراز پشیمانی کردند که جهت یادگاری از دوران غفلت، در پرونده ایشان نگهداری خواهد شد.

"ای مفسدان براستی گمان کرده اید مملکت اینقدر هر کی هرکی است که شما برای خودتان بخندید و برای خودتان یک جورایی نشست و برخاست کنید؟!"

البته من هر چه فکر کردم که چطور نشست و برخاست آدم پشت میز اداره نامناسب می شود عقلم به جایی نرسید! گمان کنم که فرد مذبور هنگام نشستن و برخاستن، حرکات مشکوکی به نواحی کمر می داده و یا اینکه مانتوی گشاد خود را مخصوصا به کنار می زده و شلوارش را به نامحرمان نشان می داده! چه بسا شلوارش سوراخ هم بوده است! (العفو)

باشد تا درس عبرتی باشد برای تمامی گمراهان (آمین)    

حکایت بی جنبه گی ما!

و ما مشغول یک عملیات نیمه انتحاری دیگر هستیم! خلاصه گفته باشم اگر در رسانه های ایران و جهان شنیدید و دیدید که یک نفر در اثر سریال LOST دچار خفگی شد یقین بدانید که منم!!

 

یک ندا خانم عزیز ما را به بازی و از اینجور چیزها دعوت کردند. حقیقتش من عاشق موسیقی هستم ولی نمی تونم آنهایی را که دوست دارم را نام ببرم چون خیلی زیادند. ولی می تونم بگم موسیقی خوب از هر گروهی (سنتی ایرانی، کلاسیک خارجی، پاپ) که باشه را گوش می دهم. ولی موسیقی سنتی برام جدی تره. کارهای قدیمی تر محمدرضا لطفی و شجریان را خیلی دوست دارم. و خواننده های مورد علاقه ام هم شجریان، قمر الملوک وزیری و هنگامه اخوان هستند.  

 

فقط یک لبخند

زن فروشنده در حالیکه یک ساک روی دوشش بود چند تایی دستمال آشپزخونه انداخته بود روی ساعد دستش و توی پیاده رو راه می رفت.

زن فروشنده: خانم؟

دوست من: جانم!

زن فروشنده(شگفت زده): جونت بی بلا عزیزم. دستمال نمی خواید؟

دوست من (با لبخند): نه ممنون احتیاج ندارم.

زن فروشنده: همین که اینطور با من صحبت کردی یه دنیا ارزش داره! اکثر مردم اصلا اینطور جواب نمی دن یا نگاه نمی کنن یا اینکه با بی احترامی جواب می دن. خدا حفظت کنه عزیزم!

این مکالمه کوتاه بود اما باعث شد ساعت ها بهش فکر کنم. به اینکه چقدر راحت آدم ها را ندید می گیریم، با بی احترامی باهاشون برخورد می کنیم، مسخره شون می کنیم، از ظاهر و شغلشون در مورد اون ها قضاوت می کنیم.......... راستی از چی می ترسیم؟ از اینکه بخوایم دو تا جمله حرف بزنیم و خدا نکرده وقتمون تلف بشه؟ از اینکه شاید طرف بهمون گیر بده؟ راستی از چی؟ چرا گاهی از ترس حتی توی چشمای پسر گلفروش سر چهارراه نگاه نمی کنیم؟ ما حتی یک تعامل معمولی رو نمی تونیم اداره کنیم پس دیگه چه انتظاری از بقیه موقعیت ها میشه داشت؟!

طی یک اقدام نیمه انتحاری هر چهارSeason  سریال Grey’s Anatomy را دیدم. بسی جالب بود! واقعا فکر می کنی با یک عده جراح و متخصص طرفی! دیدنش را به همه، بخصوص جماعت علوم پزشکی و کارگردانان محترم ایرانی (که ما را با سکانس های بیمارستانی فیلم ها و سریال هایشان شگفت زده می کنند!) توصیه می کنم.

دیمیتر درون من!

به او نگاه می کنم، مشغول کارش است آنقدر مشغول که متوجه من نمی شود. همیشه همینطور بوده، مثل بچه هاست چنان در بازی هایش غرق می شود که هیچ کس را نمی بیند، بازیگوش است و سر به هوا، آرزوهای عجیب و غریب دارد و فکرهای عجیب تر! باهوش است و خوش فکر ولی آنقدر ایده آلیست است وهمه چیز را کامل و بی نقص می خواهد که اکثر کارهایش نیمه کاره می ماند و همین مایه حسرت اوست، حسرتی که مدام بیشتر و بیشتر می شود. توانمند است اما از خودش زیاد توقع دارد می خواهد جبران مافات  کند، جبران سال هایی که از دست داده، اما آنقدر در سال های از دست داده غرق است که متوجه روزهایی که دارد از دست می دهد نمی شود. مهربان است، سخاوتمند و خوش نیت. می توانی با چند قطره اشک و چند آه سوزناک خلع سلاحش کنی!

او روبه روی من نشسته است و من به اشک هایی فکر می کنم که ریختم، غصه هایی که خوردم، حرف هایی که شنیدم، آدم هایی که دیدم. نمی دانم چقدر از چروک های دور چشمم، تارهای سپید موهایم، دلزدگی هایم، خستگی هایم از آن روزهاست. آن روزی که صدای نا آشنای زنی را از تلفن اتاقش شنیدم، آن روزی که در گرماگرم حرف های ازدواج، عکس های زنی نا آشنا را در کیفش دیدم،( زنی که دلبرانه به من می خندید! بعدها آن زن را دیدم) یا اصلا روزهایی که با آن زن صحبت کردم و بعد از آن، که او را دیدم. آن روز که برای به اصطلاح خواستگاری به خانه مان آمدند، آن روزهایی که نمی فهمیدم چرا همه چیز دارد سر و ته می شود....... روزهای بدی بود اما بی انصاف نیستم روزهای خوب هم زیاد داشتیم روزهایی که تنها حضورش برایم غنیمت بود.

حالا همه آن روزهای خوب و بد گذشته، همه چیز تمام شده  و او روبه روی من است مثل یک دوست، یک دوست قدیمی. به من نخندید اگر بگویم هنوز هم دوستش دارم و دشنامم ندهید اگر بگویم هیچ کینه ای از او به دل ندارم. او یک کودک است. کودکی سردرگم، تنها، خسته و دوست داشتنی!